شعر مهدی ِ موسوی ِ بدبختی ست

.: شاعر و گوینده: سید مهدی موسوی :.

مهدی موسوی

برای دانلود رایگان دکلمه به ادامه مطلب مراجعه کنید


  • شعر مهدی ِ موسوی ِ بدبختی ست از سید مهدی موسوی :

مهدی ِ موسوی ِ بدبختی ست

زیر رگ های آبی دستت

مهدی موسوی ترسویی

که رسیده مرا به بن بستت

 

می دود از اتاق خود به کجا؟!

«هیچ» در لحظه اتفاق افتاد

زیر رگ هات مرگ « تیر» کشید

دود سیگار را که بیرون داد ↓

 

دود سیگار را که بیرون داد

رفت آن اسم محو از یادم

دود سیگار را که بیرون داد

دود سیگا… به سرفه افتادم!

 

گریه ات می گرفت در مردی

که تمامی شعرها زن بود

گریه ات می گرفت مثل «غزل»

که جنین دوماهه ی من بود

 

گریه ات می گرفت و می دیدی

قطره های مهوّع خون را

زور هی می زدی و در گریه

می کشیدی یواش سیفون را

 

می کشیدی دوباره درد و درد

توی اندام زیرسیگاری

دست هایی لزج میان تـنت

باز مشغول فیلمبرداری

 

می کشیدی تن مرا بر دوش

گریه ات می گرفت در باران

حرف هی پشت حرف/ می آمد

کسی از دسته ی عزاداران

 

سنج می زد به مغز له شده ام

طبل می کوب کوب کوب بکوب

مهدی موسوی زمین را خورد

تف شد آهسته توی بچه ی خوب

 

تف شد آهسته روی متنی که

شرح ِ درد ِ همیشگی ِ من ِ ↓

خسته ی ِ تکـّه تکـّه ی ِ گیج ِ

خیس ِ درحال ِ منفجرشدن ِ ↓

 

بامب!… در روزنامه ها گفتند

خبر از سمت شرق آمده است

شمع روی تنم ترا می سوخت

ادیسون گفت برق آمده است!!

 

ادیسون قاه قاه می خندید

سیم هایت به هم زدند مرا

مثل «عین القضات» کفر شدم

مثل عین القضات مغز خدا ↓

 

پرت بودم جلوی سگ هاتان

شمع آجین دستهای کثیف

مثل چاقوی خونی ام در حوض

مثل یک اسلحه درون ِ کیف

 

شمع هایی که سوختند مرا

بر سر قبر عشق روشن بود

مثل «عین القضات» غمگینی

که جنین دوماهه ی من بود!

 

دود در متن مضحکم پیچید

دود بود و شدم، ترا مُردم

«تیر» هی می کشید روی لبم

دود سیگار را فرو بردم

 

ماه دیوانه روبرویم بود

مات با آن نگاه غمگینش

توی مغز جهان قدم می زد

«شمس» آرام با تبرزینش

 

عشق می خواند با قرائت نو

داستان های ران و پست#ان را

مولوی های مسخره از تو

دوره کردند درس عرفان را

 

زن نبودم اگرچه مرد نبود

مرد بودی اگرچه زن بودم

«شمس» و «عین القضات» را کشتند

شمس و عین القضات من بودم!

 

خبر از شـــرق در تنم لرزید

پخش می شد درون تلویزیون

کانال چارده… – «تو معصومی

بچّه ی خوب ِ…» قطره های ِ خون

 

مادرم پیتزا/ درســت شــدم

قطره های ِ سس ِ شب ِ قرمز

یک نفر گریه می کند: برگرد

یک نفر داد می زند: هرگز!!

 

به خـودم مثل نرده می چسبم

باد بر خاک می کشد من را

خســته از ازدحام ماشــین ها

در تو تریاک می کشد من را

 

فایل های همیشــه ویروسی

زرورق های حاوی هروئین

توی شلوار تــنگ کبریتی

در هماغوشی تو و بنزین

 

نامه های اداره...

نامه های « اِ…داره/ گریه… عزیز…»

گمشـــده توی بایگانی ها

متن دنــیای پوچ و نامفهوم

زیر انبوه بازخوانی ها

 

فیلسوف بزرگ در فکر ِ

قطعیت یا هویّت چندم

جلوی هر «من ِ شناساگر»

خبر انفجار بمب اتم!

 

ثبت فــرق زبانی مبهم

بین همجنس « باز» یا که « گرا»

خواهرم گریه می کند از درد

فلسفه فکر می کند که « چرا؟؟؟!»

 

در/ به هم می خورد دلم انگار

در تناقـض… و خنده ای عصبی

مثـل تو با وقـار پارسی ات

مضطرب توی چادری عربی

 

مثل یک عقربه اسیر زمان

توی تکرار ِ در پس عادت

خسته ام مثل بچّه از بازی

کاش یک شب بخوابد این ساعت

 

چه شوم جز شدن فقط از جبـر

چه کنم؟ جز کنم فـقط بیخود

«صفر درصد» برای خود عددی ست

احتمالی که واقـعا ً می شد!!

 

احتــمالی که کامپیوترها

سعی کردی محاسبات کنم

سعی کردم خطوط، پاره شوم

خواستم واقعا ً صدات کنم

 

خواســتم اتــّفاق می افتم

در خود ِ لحظه ی «چه کار بکن»

توی یک غار خارج از دنـیام

باز هم زنگ می زند تلفن

 

توی یک غار خارج از دنیام

که مرا می خزد میان تنش

می نویسـم برای خود نامه

فکر کشف دوباره ی آتش!

 

سهم من چیست جز سکوت و سکوت

«من ِ» خود را به دست من دادن

هر شب از درد زندگی مردن

به همین حسّ خوب تن دادن

 

قرصهای همیشه مشکوکی

که شبم را پر از خوشی کرده

مهدﯼ ِ موسوﯼ ِ ترسویی

که در این شعر خودکشی کرده...