داستان شماره 2 - آن مرد در باران آمد
.: گوینده: حسن حاجی قاسمی :.
برای دانلود رایگان کتاب صوتی به ادامه مطلب مراجعه کنید
متن داستان معجزه عشق:
زنگ آخر بود. معلم ریاضی پشت میز نشسته بود و داشت کتاب میخوند.
آخرای زنگ بود. بچهها داشتند با هم صحبت میکردند که معلم کتاب رو بست و بلند شد، کنار پنجره رفت و با صدایی ملایم گفت: بچهها... بچهها...
بچهها ساکت شدند، معلم صورتش رو برگردوند و رو به کلاس ادامه داد: میخوام براتون یک ماجرای عجیب که چند سال پیش برام اتفاق افتاد رو تعریف کنم.
بچهها ذوق زده سر جاشون سرا پا گوش شدند.
معلم همینطور که داشت بین ردیفهای میز حرکت میکرد گفت: سه سال پیش، درست همین موقعها بود. پدر مدرسه داشت برگها رو جمع میکرد. زنگ خورده بود و بچهها رفته بودند. من هم توی دفتر داشتم کیفم رو میبستم که متوجه ساعت روی میز ناظم شدم. ساعت شش بود. دیرم شده بود، باید رأس ساعت شش و نیم میرفتم دیالیز.
پس با سرعت به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشینم شدم. هوا ابری بود. صدای رعد و برق هی من رو وادار میکرد آسمون رو ببینم... وسطای راه بارون گرفت. از اون بارونای شدید پاییزی...
متوجه شدم لاستیک سمت راننده پنچر شده، پس ماشین رو کنار زدم. اما به خاطر بیماریم نمی تونستم جک بزنم و لاستیک رو عوض کنم.
ویلون و سرگردون بودم که یک نفر به شونهم دست زد و گفت: می تونم کمکت کنم برادر؟
من که کمی ترسیده بودم بلند شدم و گفتم: پنچر شده، منم نمی تونم عوضش کنم. آچار رو به سمتش بردم و ادامه دادم: می تونی این کار رو بکنی؟
اونم با اشتیاق آچار رو گرفت و گفت: حتماً.
خیلی خوشحال بودم. درد رو فراموش کرده بودم و خدا رو شکر میکردم. با خودم فکر کردم بد نیست یه مقدار پول بهش بدم. پس رفتم تو ماشین و کیف پولم رو برداشتم و اومدم که تشکر کنم که دیدم جوونه نیست! هر طرف رو نگاه کردم اثری ازش نبود.
لاستیک عوض شده بود و روی لاستیک پنچر هم یک نامه و یک ساعت رو میزی بود. نامه رو برداشتم... زنگ خورد... خُب بچهها بقیهاش رو جلسه بعد تعریف میکنم... بفرمایید...